مشکوکات

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عمق

و ما عمیق شدیم

چونان غوکی در لجن حوضی رهاشده

دست‌وپازنان

  • محمدحسین افخمی
  • ۰
  • ۰

بدون عنوان

برای تو، و همه آن‌ها که تویی خواهند بود؛ هرچند بعید به نظر می‌رسد.

 

در شرایطی به سر می‌برم که با بندبند وجودم وجدان می‌کنم معنای زندگی در گرو طول، عرض، عقلانی بودن و یا مفید بودن آن نیست. هر تلاشی که برای افزایش دادن عیار معنای زندگی داشته‌ام با شکست مطلق مواجه شده. حالا من، و بسیاری از کسانی که می‎‌شناسم، تا حد قابل توجهی در شلاب پوچی فرو رفته‌ایم. سنگینی گل و لایی که اطراف بدنمان را گرفته راه رفتن را اگرچه هنوز غیرممکن نکرده ولی مسیر پیش رفتن را بسیار بسیار سخت و طاقت‌فرسا کرده. و ترس من دقیقا از این کلمه است؛ طاقت فرسا. چیزی که طاقت آدمیزاد را می‌فرساید. همچون گام‌های عابران هرروزه برروی سنگ‌های پله‌های یکی از گذرهای بازار تهران. عاقبت روبرو شدن با این "طاقت‌فرسایی" از کار افتادن همه آن چیزهایی است که من در مواجهه با واقعیت‌های هولناک و البته بی‌معنا از آن‌ها کمک می‌گیرم.

در چنین شرایطی من تو را دوست دارم. صبح که چشم‌هایم را باز می‌کنم "تو" نخستین چیزی است که به آن فکر می‌کنم. این که دیشب با تو حرف زده‌ام. این که تو مرا تحسین کرده‌ای. به این که ممکن است تو را ببینم. به این که اگر تو را ببینم حرف زدنت چگونه خواهد بود. و راه رفتنت. و خندیدنت. به این که اگر ببینمت چه چیزی خواهی پوشید. به این که می‌توان با تو دست بدهم؟ در خیابان که راه می‌روم به این فکر می‌کنم که تو الان با چقدر فاصله از من در کدام خیابان در حال قدم زدنی. سیگار که می‌کشم به این فکر می‌کنم که تو درباره سیگار چه فکر می‌کنی؟ و اگر آن را دوست نداری من به خاطر تو کنارش خواهم گذاشت؟ بله. خواهم گذاشت.

بی‌معنایی زندگی من باعث شده که خود را در یک صبح مه‌آلود ببینم. غلیظ‌ترین مهی که می‌توانید را متصور شوید. انبوهی از قطرات ریز آب که در کنار هم ایستاده‌اند و وجود هر چیزی را در ورای خودشان انکار می‌کنند. ذراتی که همه تصاویر را به ماتی و تباهی می‌کشند. من در چنین لحظه‌ای در حال نگاه کردن به دنیا هستم. هیچ نشانه‌ای از چیزی که ارزش تکاپو برای رسیدن داشته باشد وجود ندارد. همه چیز را یک خاکستری کمرنگ و مات گرفته. و تو، اگرچه تصویر از این تکراری‌تر نداریم، مثل خورشیدی. منبع بی‌پایان و بی‌زوال نور که در پس هر پرده‌ای خود را به رخ می‌کشد، و نه تنها این، که شروع می‌کند به واضح کردن دیگر تصویرها. شروع می‌کند به کنار زدن قطرات درهم فرورفته آب. و صبح را افتتاح می‌کند. ظاهرا اعراب برای صبح از تعبیر تنفس استفاده می‌کنند. نور را فرض کن که با دمی بدود لابلای ذرات متراکم خفگی، لابلای مه.

من برای ادامه دادن زندگی هیچ "سوخت" دیگری به جز ایمان سراغ ندارم. امید و اعتقاد و هدف و سودمندی و دیگر هم‌تبارانشان خیلی وقت است ته کشیده‌اند. و من به تو مومنم. بی‌هیچ‌دلیل که بتوانم گفت.


  • محمدحسین افخمی
  • ۰
  • ۰

استیتمنت

استیتمنت


واقعیت این که این وبلاگ را درست کردم به چند دلیل. اول این که امروز ی.ح ازم پرسید که "وبلاگی، چیزی نداری؟ از ادبیات فقط برای دور زدن کنکور استفاده کردی؟" و من دیدم که انگار بله، ادبیات برای من فقط وسیله دور زدن کنکور بوده. و خب نه که احساس کنم ادبیات این مرز و بوم معطل من یک‌لاقباست و طبیعتا معترفم که اگر من بر این نمط بنویسم رونق نوشتن -و حتی صنایع وابسته از قبیل چاپ و ویراستاری و حتی خطاطی و لوازم‌التحریر- از بین خواهد رفت و باید هر کسی که دستی بر قلم دارد دستش را از روی قلم بردارد. ولی بالاخره آدمیزاد است و امید داشتن و از این قبیل شعارهای رهایی‌از‌شاوشنگی.

دوم این که از قضا همین امروز یک داستانی را خواندم که حکایت مرد کشاورزی بود که روزی به صورت اتفاقی غولی را که وارد مزرعه‌ش شده با سلاحی مورد نوازش قرار می‌دهد و غول مذکور می‌گریزد. فراری دادن غول افتخاری می‌شود برای مرد کشاورز. بعد از چند وقت سر و کله اژدهایی پیدا می‌شود و ازآن جا که "شهرت محلی ممکن است نیاز به حراست داشته باشد"[i] گایلز (کشاورز فوق‌الذکر) با شمشیری که هدیه پادشاه به فهرمان محلی است به جنگ اژدها می‌رود و از قضا ضربه‌ای به بال اژدها می‌زند و اژدها را مجروح می‌کند و خلاصه رویه اقبال‌های پیش‌بینی‌نشده و خردورزی‌های پیش‌بینی شده زارع گایلز تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که وی با نام "آژیدیوس دراکوناریوس" تاجگذاری می‌کند. و ربط این داستان به زندگی من این که کسانی که اتفاقا نظراتشان بسیار بسیار محترم و صائب است بنا به دلایلی کاملا نامعلوم راقم این سطور را واجد استعداد و چه بسا صلاحیت نوشتن می‌دانند و خب ناگفته نماند که راقم این سطور هم از اظهار فضل و کنجکاوی در هر حیطه‌ای چندان ابایی ندارد و حالا که تعدادی هندوانه بی‌صاحب روی زمینند که می‌توان آن‌ها را بغل گرفت چرا که نه؟

و سوم  این که یک جمله‌ای بیوی توییتر ر.ح بود، حول و حوش این مضمون: "جایی برای نوشتن ایده‌هایی که اگر اینجا نبود هیچ کس از وجودشان خبر داشت" با این جمله خیلی خیلی موافقم. با این که ایده‌ها علف‌های هرزی نیستند که از همه جا، از آسفالت گرفته تا خاک جنگل، سر بر بیاورند. ایده‌ها احتمالا چیزهایی هستند شبیه گیاه "اشک تمساح". ساز و کار تشکیل خانواده  گیاه مذکور اینطور است که جوانه‌هایی روی شاخه‌هایش سر می‌زنند و وقتی به حداقلی از رشد رسیدند بدون هیچ اتفاق ناگواری از شاخه جدا می‌شوند و روی خاک می‌افتند. بعد اگر شرایط بر وفق مرادشان باشد آرام آرام ریشه می‌دهند توی زمین و کم کم خودشان بوته‌ای می‌شوند شبیه والده. اشک تمساح‌ها، و البته مغزها، برای زندگی کردن توی گلدان‌ها مصنوعی ساخته نشده‌اند. توی یک مرتع حاصلخیز یک جوانه هر جا که بیفتد پاهایش توی خاک فرو خواهند رفت و خاک هم با دست و دلبازی از او پذیرایی خواهد کرد. ولی اشک تمساحی که جوانه‌هایش را بپاشد روی موزاییک‌های یک پاگرد قدیمی بدیهی است که محکوم به قطع‌نسل است. خلاصه که گمان می‌کنم ماجرای مغز آدمی‌زاد و ایده‌هایش هم همین است. باید یک جایی باشد که آدم بتواند هرچیزی را که در ذهنش می‌گذرد و به نظرش ارزشمند است را ثبت کند و جوری باشد که دیگرانی بتوانند آن نوشته‌ها را بخوانند و از طرفی برای خواندن آن نوشته‌ها در معذور و محضور نباشند. اینستاگرام و فیس‌بوک و توییتر و سایر اعضای این خاندان یک خاصیتی دارند و آن این که شبیه یک دکه روزنامه‌فروشی نیستند. آن‌ها بیشتر تنه می‌زنند به سیستم پخش روزنامه‌ای که معمولا در فیلم‌های چنددهه قبل آمریکایی دیده‌ایم؛ کسی می‌آید و یک مطلبی را شترق می‌کوبد توی صورت آدمیزاد. و البته به آن دوچرخه‌سوار پخش‌کننده روزنامه آبونمانی داده‌اند که هر روز بیاید و برایشان چیزی بیاورد. ولی پست اینستاگرام؟ حرف مفت و باد هوا. خوبی وبلاگ این است که دکه است؛ خواستی و حال داشتی می‌آیی و عنوان‌ها را می‌بینی و اگر از چیزی خوشت آمد می‌خوانی. فندک هم به سیم تلفنی آویز است.

اسم این جا را هم می‌گذارم "مشکوکات" چون که اولا به نظرم می‌رسد اخیرا مد شده که هر کسی می‌خواهد بوقی بگیرد دستش و حرف‌هایش را بلند بلند بزند روی بلندگو برچسبی می‌زند و یک اسمی را به اضافه "ات" جمع عربی می‌کند و روی آن برچسب می‌نویسد که یعنی مثلا من خیلی دکارت و بوعلی سینام. و ثانیا این که من اصولا مدت زمان طولانی‌ است که مشکوکم. به خودم مشکوکم، به احساساتم، به ایده‌هایم، به حرف‌هایم. اصلا به همین ست لیست، همین کنسرت، به همه چیز همه چیز مشکوکم و خب اخلاقا موظف به اشاره‌ام که اگر بناست پر لباس من را بگیرید بدانید که من خودم اگرچه خودم را کور نمی‌بینم ولی به دریافت‌های چشمم هم چندان مطمئن نیستم و اگر اشتباهی کردم لطفی کنید و همان پر لباسم را بکشید که کمتر کچ بروم و به جان عزیزتان بی‌تفاوت دنبال نکنید این حقیر را که تنهایی در چاهی افتادن به مراتب ساده‌تر است از آن‌که در چاه بیفتی و دیگری بیفتد رویت.

همین. از اینجا 70 کلمه دارم تا متنم به نهصد کلمه برسد و صدالبته که از این وسواس‌های به نظر باکلاسی که عموم افراد به آن مبتلایند بی‌بهره‌ام ولی خب بالاخره پست اول وبلاگ قاعدتا باید چیزی باشد شبیه به ظرف سالاد یک مهمانی رسمی و حیثیتی. خیارها و گوجه‌های کلماتم را سعی کردم تمیز و مرتب خرد کنم و حالا باید با نظم و ترتیب در کنار هم بنشینند.



[i] درخت و برگ. نوشته جی.آر.آر تالکین و ترجمه مراد فرهاد پور. نشر روزنه. 147


  • محمدحسین افخمی