برای تو، و همه آنها که تویی خواهند بود؛ هرچند بعید به نظر میرسد.
در شرایطی به سر میبرم که با بندبند وجودم وجدان میکنم معنای زندگی در گرو طول، عرض، عقلانی بودن و یا مفید بودن آن نیست. هر تلاشی که برای افزایش دادن عیار معنای زندگی داشتهام با شکست مطلق مواجه شده. حالا من، و بسیاری از کسانی که میشناسم، تا حد قابل توجهی در شلاب پوچی فرو رفتهایم. سنگینی گل و لایی که اطراف بدنمان را گرفته راه رفتن را اگرچه هنوز غیرممکن نکرده ولی مسیر پیش رفتن را بسیار بسیار سخت و طاقتفرسا کرده. و ترس من دقیقا از این کلمه است؛ طاقت فرسا. چیزی که طاقت آدمیزاد را میفرساید. همچون گامهای عابران هرروزه برروی سنگهای پلههای یکی از گذرهای بازار تهران. عاقبت روبرو شدن با این "طاقتفرسایی" از کار افتادن همه آن چیزهایی است که من در مواجهه با واقعیتهای هولناک و البته بیمعنا از آنها کمک میگیرم.
در چنین شرایطی من تو را دوست دارم. صبح که چشمهایم را باز میکنم "تو" نخستین چیزی است که به آن فکر میکنم. این که دیشب با تو حرف زدهام. این که تو مرا تحسین کردهای. به این که ممکن است تو را ببینم. به این که اگر تو را ببینم حرف زدنت چگونه خواهد بود. و راه رفتنت. و خندیدنت. به این که اگر ببینمت چه چیزی خواهی پوشید. به این که میتوان با تو دست بدهم؟ در خیابان که راه میروم به این فکر میکنم که تو الان با چقدر فاصله از من در کدام خیابان در حال قدم زدنی. سیگار که میکشم به این فکر میکنم که تو درباره سیگار چه فکر میکنی؟ و اگر آن را دوست نداری من به خاطر تو کنارش خواهم گذاشت؟ بله. خواهم گذاشت.
بیمعنایی زندگی من باعث شده که خود را در یک صبح مهآلود ببینم. غلیظترین مهی که میتوانید را متصور شوید. انبوهی از قطرات ریز آب که در کنار هم ایستادهاند و وجود هر چیزی را در ورای خودشان انکار میکنند. ذراتی که همه تصاویر را به ماتی و تباهی میکشند. من در چنین لحظهای در حال نگاه کردن به دنیا هستم. هیچ نشانهای از چیزی که ارزش تکاپو برای رسیدن داشته باشد وجود ندارد. همه چیز را یک خاکستری کمرنگ و مات گرفته. و تو، اگرچه تصویر از این تکراریتر نداریم، مثل خورشیدی. منبع بیپایان و بیزوال نور که در پس هر پردهای خود را به رخ میکشد، و نه تنها این، که شروع میکند به واضح کردن دیگر تصویرها. شروع میکند به کنار زدن قطرات درهم فرورفته آب. و صبح را افتتاح میکند. ظاهرا اعراب برای صبح از تعبیر تنفس استفاده میکنند. نور را فرض کن که با دمی بدود لابلای ذرات متراکم خفگی، لابلای مه.
من برای ادامه دادن زندگی هیچ "سوخت" دیگری به جز ایمان سراغ ندارم. امید و اعتقاد و هدف و سودمندی و دیگر همتبارانشان خیلی وقت است ته کشیدهاند. و من به تو مومنم. بیهیچدلیل که بتوانم گفت.
- ۹۸/۰۴/۲۵